Tuesday, December 27, 2011

چه زود دیر می شود...


چه زود دیر می شود...
روز ها و سال ها می گذرند ولی انسان ها از هم دور تر می شوند، گویی آدمی پیله ای به دور خود می تند که
با گذر زمان قطورتر می شود ،غربت در فاصله نیست، این قلب ها هستند که غریبی می کنند...
صدای زنگ تلفن فضا را پر می کند، به صدا گوش می دهم انگار از عالم دیگری است. دیگر صدایی نمی شنوم فقط
خاطرات هستند که همچون موجی خروشان از جلوی چشمانم عبور می کنند و سپس سکوتی سنگین حکمفرما می شود...
به بیرون می نگرم انگار آسمان هم دلش گرفته، گویی همین دیروز بود که دستان گرمش را بر سرم می کشید، نگاه
مهربانش را احساس می کنم، "او" را می بینم نشسته زیر کرسی ، لبخند بر لب...
با "او" در خانه براه می افتم ، گویی همین دیروز بود، بالای درخت، توت می کندیم و "او" محجوبانه می خندید، بهترین خاطرات
کودکیم در آن خانه خلاصه می شود، لذیذ ترین انجیر ها و خرمالوهای زندگیم را از دستان "او" گرفتم...
به خود که می آیم هنوز کنار پنجره نشسته ام و با اشک هایم با آسمان همدردی می کنم
آه که چه زود دیر می شود...
(( م. ض))