Wednesday, August 24, 2011

آنها كه ماندند

تا  يادم مي آيد ،  توي ايستگاه راه آهن بزرگ شدم . خيلي كوچك كه بودم  ،  مامانم كنار ايستگاه ، سر راه مسافرها و بدرقه كننده ها بساط پهن مي كرد و من كنار بساطش مي خوابيدم .بساط مامانم ، چند جلد شناسنامه و گذر نامه بود و چند تا جوراب مردانه .  فروشي نداشت ، خودش مي گفت بهتر از بيكاريه بابام مي گفت:
" اينهارا بذار كنار ، گدائي درآمدش بيشتره "  ولي مامانم زير بار نمي رفت .بابام نابينا بود . آنطرف تر مي ايستاد وآكاردئون مي زد .يک كاسه ي زرد با يک دست بريده با پنجه هاي باز  در وسطش را هم مي گذاشت جلواش . دور تا دور كاسه دعا نوشته شده بود .درآمد بابام خيلي بيشتر ازمامانم  بود .  نمي دانم مردم از نابينائيش دلشان مي سوخت،يا به خاطر دست بريده بودكه پول مي ريختند توي كاسه ...     



ل.ض       



1 comment: