خیابان پر نور، جمعیتی که در رفت و آمدند و نوای ویولون که از دور دست ها به گوش می رسد... نزدیک ترمی روم ، نوای اندوهناک ویولون مرا به کوچه قدیمی کودکی ام می برد. ویولون زن با نگاه خسته اش عابران را دعوت به ایستادن می کند
دو سکه از جیبم بیرون می آورم و در جعبه می اندازم، به جعبه خالی و مردمی که بی تفاوت از کنار ویولون زن می گذرند می اندیشم ، گویی روح هنر در پس ذرق و برق مغازه ها گم شده
روی نیمکتی زیر نور چراغ می نشینم و به مردم که شتابان در رفت و آمدند می نگرم، براستی به کجا چنین شتابان... باز غرق در افکارم می شوم ،روزگار غریبی است، لحظه ای غرق شادی و زمانی در اوج نا امیدی... چه قدر دوست داشتم دو بال داشتم تا از زمین دور شوم، اوج بگیرم تا دوردست ها آنجا که جز شادی و عشق چیزی نباشد.
دستانی معصوم که به سویم دراز شده اند افکارم را از هم می پاشد ،با چشمان براقش به من خیره شده به امیدی که من "ژان وال ژان" زندگی اش باشم... باقیمانده سکه هایم را در دستش می گذارم و اوج شادی را در چشمانش می بینم، ای کاش من هم با چند سکه شاد می شدم.
تا به خود می آیم در راه بازگشت به خانه ام، خاطراتم منتهی به دستان کوچک کودک معصوم و نگاه خسته ویولون زن است و صدای جیرجیرک ها که ا فرا رسیدن شب را خبر می دهند...
No comments:
Post a Comment