Saturday, September 24, 2011

روزمرگی




بعد از سپری کردن چند روز در خانه، قدم زنان به سمت ایستگاه اتوبوس می روم، ریه هایم را با ولع از
 هوای پاییزی پر می کنم
صدای ترمز ماشین ها پشت چراغ قرمز، وآدمک  سبز رنگ پیاده، از خیابان عبور می کنم همچون رد شدن از موانع زندگی که گاه مانند چراغ قرمزی  راه مرا سد می کنند
باد سردی وزیدن گرفته، سرما در سرم می پیچید، دستانم را روی گوش هایم می گذارم
اتوبوس زوزه کشان در مقابلم توقف می کند، من تنها مسافر آن هستم، راننده لبخند می زند حتما روز خوبی را آغاز کرده
به اطراف می نگرم تا چشم کار می کند آجر و سنگ است، اثری از آدمی در این اطراف نیست
دوباره بی هدف به راه می افتم ، اینبار به سمت صدا می روم، پشت درختان مرکز خرید بزرگی نمایان می شود، نماد دنیای سرمایه داری
 روی صندلی کافه ای در فضای باز می نشینم بوی خوش قهوه... به یاد دوران نوجوانی ام
 می افتم چه قدر دلم می خواست کنار خیابان بنشینم و بدون نگرانی از شرایط محیطی قهوه بنوشم
آدمی عمری به دنبال خوشبختی می دود و آنگاه که به آن می رسد بی اعتنا از کنارش می گذرد
صدای ظریف خنده پیرزنی، در مجاورتم پیرزن و پیرمردی از دیار افسونگر چین، دست در دست هم چای  می نوشند
براستی که آخرین حد خوشبختی همین است، هم صحبتی برای دورانی که مشخصات  ظاهری آدمی محو شده اند
قهوه ام را سر می کشم و از آرامشی که سال ها به دنبالش بودم لذت می برم...
م.ض


Friday, September 16, 2011

به دنبال خوشبختی

هوای عجیبی است، انگار آسمان هم غم دارد
دست هایم را در جیب هایم فرو می کنم و به راه رفتن ادامه می دهم
نسیم خنکی از لابه لای موهایم  رقص کنان می گذرد، خنکایش تاروپودم را قلقلک می دهد
ناگاه صدای خشخش... نگاهم با نگاهش گره می خورد، از لابه لای تلی از زباله با نان خشکی در دستانش بیرون می آیید
لبخندی به پهنای آسمان ، چه معصومانه است نگاهش با دست های پینه بسته اش نان را می تکاند و همراه با نسیم دور میشود
چه ساده است گذشتن از کنار کودکی بی سرپناه با آهی...
همه جا را سکوت فرا گرفته، صدای قدم هایم در تنهایی کوچه طنین انداز است
همچنان دست ها در جیب، به راهم ادامه می دهم...

م.ض

Wednesday, September 14, 2011

زندگی

صدای ماشین ، بچه ها در حال بازی،  مرد در حال جمع کردن برگ ها و هیاهوی کودکان که در غوغای ماشین چمن  زنی گم می شود
کنار پنجره نشسته ام  و صفحه زندگی را ورق می زنم، باز برگریزان و پاییزی دیگر با گام های شتابان می آید
صدای قهقه کودکان فضا را پر کرده و چه معصومانه است این لبخندها، پاک و زلال به صداقت آواز قناری
پشت پنجره نشسته ام  و روز دیگری شروع می شود
 چه زیباست زندگی ...

M.Z 

Saturday, September 10, 2011

بعضی از آدمها...


بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید و
بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت..
بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬بعضی جلد ضخیم،
بعضی جلد نازک وبعضی اصلا جلد ندارند.
بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می شوند و
بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی آدمها تر جمه شده اند و
بعضی تفسیر می شوند....
قیصر امین پور

Wednesday, September 7, 2011

این روزها...

این روزها کسی به خودش زحمت نمی‌دهد یک نفر را "کشف" کند،
زیبایی هایش را بیرون بکشد 

تلخی‌هایش را صبر کند

آدم‌های امروز دوستی‌های کنسروی می‌خواهند؛
یک کنسرو که فقط درش را باز کنند بعد یک نفر شیرین و مهربان از تویش بپرد بیرون و هی لبخند بزند و بگوید حق با توستــــــــــــــ ...!