هوای عجیبی است، انگار آسمان هم غم دارد
دست هایم را در جیب هایم فرو می کنم و به راه رفتن ادامه می دهم
نسیم خنکی از لابه لای موهایم رقص کنان می گذرد، خنکایش تاروپودم را قلقلک می دهد
ناگاه صدای خشخش... نگاهم با نگاهش گره می خورد، از لابه لای تلی از زباله با نان خشکی در دستانش بیرون می آیید
لبخندی به پهنای آسمان ، چه معصومانه است نگاهش با دست های پینه بسته اش نان را می تکاند و همراه با نسیم دور میشود
چه ساده است گذشتن از کنار کودکی بی سرپناه با آهی...
همه جا را سکوت فرا گرفته، صدای قدم هایم در تنهایی کوچه طنین انداز است
همچنان دست ها در جیب، به راهم ادامه می دهم...
م.ض
یک متن زیبا و سرشار از یک احساس پاک و در عین حال تلخ
ReplyDelete