بعد از سپری کردن چند روز در خانه، قدم زنان به سمت ایستگاه اتوبوس می روم، ریه هایم را با ولع از
هوای پاییزی پر می کنم
صدای ترمز ماشین ها پشت چراغ قرمز، وآدمک سبز رنگ پیاده، از خیابان عبور می کنم همچون رد شدن از موانع زندگی که گاه مانند چراغ قرمزی راه مرا سد می کنند
باد سردی وزیدن گرفته، سرما در سرم می پیچید، دستانم را روی گوش هایم می گذارم
اتوبوس زوزه کشان در مقابلم توقف می کند، من تنها مسافر آن هستم، راننده لبخند می زند حتما روز خوبی را آغاز کرده
به اطراف می نگرم تا چشم کار می کند آجر و سنگ است، اثری از آدمی در این اطراف نیست
دوباره بی هدف به راه می افتم ، اینبار به سمت صدا می روم، پشت درختان مرکز خرید بزرگی نمایان می شود، نماد دنیای سرمایه داری
روی صندلی کافه ای در فضای باز می نشینم بوی خوش قهوه... به یاد دوران نوجوانی ام
می افتم چه قدر دلم می خواست کنار خیابان بنشینم و بدون نگرانی از شرایط محیطی قهوه بنوشم
آدمی عمری به دنبال خوشبختی می دود و آنگاه که به آن می رسد بی اعتنا از کنارش می گذرد
صدای ظریف خنده پیرزنی، در مجاورتم پیرزن و پیرمردی از دیار افسونگر چین، دست در دست هم چای می نوشند
براستی که آخرین حد خوشبختی همین است، هم صحبتی برای دورانی که مشخصات ظاهری آدمی محو شده اند
قهوه ام را سر می کشم و از آرامشی که سال ها به دنبالش بودم لذت می برم...
م.ض
No comments:
Post a Comment