Thursday, May 3, 2012

نوای ساز



خیابان  پر نور، جمعیتی که در رفت و آمدند و نوای ویولون که از دور دست ها به گوش می رسد... نزدیک ترمی روم ، نوای اندوهناک ویولون مرا به کوچه قدیمی کودکی ام می برد. ویولون زن با نگاه خسته اش  عابران را  دعوت به ایستادن می کند  
دو سکه از جیبم بیرون می آورم و در جعبه می اندازم، به جعبه خالی و مردمی که بی تفاوت از کنار ویولون زن می گذرند می اندیشم ، گویی روح هنر در پس ذرق و برق  مغازه ها گم شده
روی نیمکتی زیر نور چراغ می نشینم و به مردم که شتابان در رفت و آمدند می نگرم، براستی به کجا چنین شتابان... باز غرق در افکارم می شوم ،روزگار غریبی است، لحظه ای غرق شادی و زمانی در اوج نا امیدی... چه قدر دوست داشتم دو بال داشتم تا از زمین دور شوم، اوج بگیرم تا دوردست ها آنجا که جز شادی و عشق چیزی نباشد.
دستانی معصوم که به سویم دراز شده اند افکارم را از هم می پاشد ،با چشمان براقش به من خیره شده به امیدی که من "ژان وال ژان" زندگی اش باشم... باقیمانده سکه هایم را در دستش می گذارم و اوج شادی را در چشمانش می بینم، ای کاش من هم با چند سکه شاد می شدم. 
تا به خود می آیم در راه بازگشت به خانه ام، خاطراتم منتهی به دستان کوچک کودک معصوم و نگاه خسته ویولون زن است و صدای جیرجیرک ها که ا فرا رسیدن شب را خبر می دهند...




Friday, February 3, 2012

I'm calling "You"








Yo te quiero, te extraño, te olvido
Aunque nunca me has faltado, siempre estas conmigo
Por las veces que he fallado y las heridas tan profundas
Mejor tarde que nunca para pedirte mil disculpas
Estoy gritando callado yo te llamo, te escucho, lo intento
De ti yo me alimento
Cuando el aire que respiro es violento y turbulento
Yo te olvido, te llamo, te siento...

Tuesday, December 27, 2011

چه زود دیر می شود...


چه زود دیر می شود...
روز ها و سال ها می گذرند ولی انسان ها از هم دور تر می شوند، گویی آدمی پیله ای به دور خود می تند که
با گذر زمان قطورتر می شود ،غربت در فاصله نیست، این قلب ها هستند که غریبی می کنند...
صدای زنگ تلفن فضا را پر می کند، به صدا گوش می دهم انگار از عالم دیگری است. دیگر صدایی نمی شنوم فقط
خاطرات هستند که همچون موجی خروشان از جلوی چشمانم عبور می کنند و سپس سکوتی سنگین حکمفرما می شود...
به بیرون می نگرم انگار آسمان هم دلش گرفته، گویی همین دیروز بود که دستان گرمش را بر سرم می کشید، نگاه
مهربانش را احساس می کنم، "او" را می بینم نشسته زیر کرسی ، لبخند بر لب...
با "او" در خانه براه می افتم ، گویی همین دیروز بود، بالای درخت، توت می کندیم و "او" محجوبانه می خندید، بهترین خاطرات
کودکیم در آن خانه خلاصه می شود، لذیذ ترین انجیر ها و خرمالوهای زندگیم را از دستان "او" گرفتم...
به خود که می آیم هنوز کنار پنجره نشسته ام و با اشک هایم با آسمان همدردی می کنم
آه که چه زود دیر می شود...
(( م. ض))

Thursday, October 13, 2011

Heyday


She calls out to the man on the street
"Sir, can you help me?
It's cold and I've nowhere to sleep,
Is there somewhere you can tell me?"

He walks on, doesn't look back
He pretends he can't hear her
Starts to whistle as he crosses the street
Seems embarrassed to be there 

.......
She calls out to the man on the street
He can see she's been crying
She's got blisters on the soles of her feet
Can't walk but she's trying

Oh think twice...

Oh lord, is there nothing more anybody can do
Oh lord, there must be something you can say ....


Million of red Roses



چند روز یست چیزی روی دلم سنگینی می کند، حس غریبی است انگار باز نوستالژی ها روی دلم سنگینی
 می کنند
یاد دوستی قدیمی، یاد فالوده، صورت های گل انداخته زنان از سوز پاییزی زیر روسری های گلدار و غربت...
چه آشوبی روحم را فرا گرفته، هوا هم چند روزی است ابری است انگار آسمان هم غم دارد
چشمانم را می بندم ... خاطرات مانند امواج سهمگینی هجوم می آورند، به فلسفه زندگی می نگرم همیشه در فرار
 همیشه در تلاش برای موفقیت، برای دوست داشتن...
تلاطم امواج دلم آشفته ام کرده، آیا نمیبینم آرزو هایی که به نتیجه می رسند؟
تهی شده ام از حال، پر از خالی ام ، پر از خاطراتی که دفنشان کرده بودم
به آهنگ" میلیون رز" گوش می دهم چه روحی دارد خودم را به دست کلمات می سپارم و در دریای افکارم غرق می شوم

There once lived a painter,میلیون میلیون رز مخملین   
He had a house and his paintings  روزی روزگاری، نقاشی بود  
He was in love with an actress خونه کوچکی داشت و یک بوم نقاشی
And that actress loved flowers ولی اون عاشق یه زن هنرپیشه بود - 
Then he sold his house که گلها رو دوست داشت - 
Sold his paintings too اون خونه ش رو فروخت - 
And with that money he bought نقاشی ها و سرپناهش رو فروخت - 
با همه پولی که به دست اورد - 
A whole sea of flowers دریایی از گل خرید -
Million, million, Million of red roses میلیون، میلیون، میلیون رز مخملین - 
From your window, from your window you can see از پنجره، از پنجره، از پنجره می تونی بینی - 
Who's in love, who's in love, Who's crazy in love with you کسی که، کسی که، کسی که واقعا عاشقه
My whole life for you, I will turn into flowers زندگیشو برای تو تبدیل به گل کرد -
In the morning you'll wake up at your window صبحگاه، در کنار پنجره می ایستی - 
Maybe, you've lost your mind ممکنه عقلت رو از دست بدی - 
As if still in a dream مثل اینکه رویات ادامه داره - 
Your whole yard is filled with flowers میدان پر از گله - 
Suddenly your heart is turning cold روحت به لرزه در میاد - 
Who's the rich baron doing this? این سرخوشی کدوم مرد ثروتمنده - 
Instead under the window, barely breathing ولی زیرپنجره، با نفسهای به شماره افتاده - 
The poor painter is standing نقاش فقیر ایستاده
-
…..
م.ض



Saturday, September 24, 2011

روزمرگی




بعد از سپری کردن چند روز در خانه، قدم زنان به سمت ایستگاه اتوبوس می روم، ریه هایم را با ولع از
 هوای پاییزی پر می کنم
صدای ترمز ماشین ها پشت چراغ قرمز، وآدمک  سبز رنگ پیاده، از خیابان عبور می کنم همچون رد شدن از موانع زندگی که گاه مانند چراغ قرمزی  راه مرا سد می کنند
باد سردی وزیدن گرفته، سرما در سرم می پیچید، دستانم را روی گوش هایم می گذارم
اتوبوس زوزه کشان در مقابلم توقف می کند، من تنها مسافر آن هستم، راننده لبخند می زند حتما روز خوبی را آغاز کرده
به اطراف می نگرم تا چشم کار می کند آجر و سنگ است، اثری از آدمی در این اطراف نیست
دوباره بی هدف به راه می افتم ، اینبار به سمت صدا می روم، پشت درختان مرکز خرید بزرگی نمایان می شود، نماد دنیای سرمایه داری
 روی صندلی کافه ای در فضای باز می نشینم بوی خوش قهوه... به یاد دوران نوجوانی ام
 می افتم چه قدر دلم می خواست کنار خیابان بنشینم و بدون نگرانی از شرایط محیطی قهوه بنوشم
آدمی عمری به دنبال خوشبختی می دود و آنگاه که به آن می رسد بی اعتنا از کنارش می گذرد
صدای ظریف خنده پیرزنی، در مجاورتم پیرزن و پیرمردی از دیار افسونگر چین، دست در دست هم چای  می نوشند
براستی که آخرین حد خوشبختی همین است، هم صحبتی برای دورانی که مشخصات  ظاهری آدمی محو شده اند
قهوه ام را سر می کشم و از آرامشی که سال ها به دنبالش بودم لذت می برم...
م.ض


Friday, September 16, 2011

به دنبال خوشبختی

هوای عجیبی است، انگار آسمان هم غم دارد
دست هایم را در جیب هایم فرو می کنم و به راه رفتن ادامه می دهم
نسیم خنکی از لابه لای موهایم  رقص کنان می گذرد، خنکایش تاروپودم را قلقلک می دهد
ناگاه صدای خشخش... نگاهم با نگاهش گره می خورد، از لابه لای تلی از زباله با نان خشکی در دستانش بیرون می آیید
لبخندی به پهنای آسمان ، چه معصومانه است نگاهش با دست های پینه بسته اش نان را می تکاند و همراه با نسیم دور میشود
چه ساده است گذشتن از کنار کودکی بی سرپناه با آهی...
همه جا را سکوت فرا گرفته، صدای قدم هایم در تنهایی کوچه طنین انداز است
همچنان دست ها در جیب، به راهم ادامه می دهم...

م.ض